برای چه زیسته ام؟!
شور و شوق سه گانهای، ساده، ولی توانکاه و مردافکن بر زندگی من فرمانروا بودهاند: شوق شوریدگی عشق، شوق راهجویی به دانش، و شوق از میان برداشتن رنجهای آدمیان. این شورها چون بادهای توفنده مرا به این سو و آن سو کشانده، به سرکشی و طغیان خوانده، و به ژرف دریاهای دلهره و به سوی پرتگاه یاس و نومیدی راندهاند.
در پی عشق بر آمدم چون وجد ببار میآورد، چنان وجد عمیقی که برای به چنگ آوردن چند ساعتی از آن، آماده بودم جان در سر این سودا بنهم. در پی عشق بر آمدم چون تنهایی را میزدود، تنهایی جانکاهی که هشیاری از ذهن میربود و چشم به کرانه دنیا میدوخت، به ژرفنای بیپایانی که زنده بدان قدم ننهاده است. و سر انجام در پی عشق بر آمدم چون در پیوند آن ریزنقش عرفان و منظر نیمرنگ بهشت و قدسی بودن و خیال شاعرانه را مییافتم. این آن چیزی است که در پی آن بودهام، شاید بنظر آید که بدین همه نمیارزیده است ولی به هر حال در پی آن بودهام و بدان رسیدهام.
با شوری همتای شور عشق در پی دانش بودم، میخواستم به دل آدمی پی ببرم، به درخشش ستارگان و چرا که میدرخشند و به قدرت فیثاغوریان پیببرم که بر فراز جریان هستی با نیروی عدد تاب میخوردند و سیر میکردند. اندکی ازین آرزو -البته نه چندان- بر آورده شد.
عشق و دانش تا بدانجا که میسر بود مرا به آسمان بردند و به بهشت نزدیکم کردند. ولی همیشه دل سوزاندن به این و آن، مرا به زمین بازگردانده است. بازتاب فریاد و درد، دلم را به لرزه در آورده است: کودکان قحطیزده، قربانیان شکنجهگران ستمگر، پیران بیپناه که سرباری هستند مورد نفرت فرزندان، و همه این جهان تنهایی و بیکسی و فقر و درد برای زندگی انسان -آنچنان که زندگی باید- صورتی کریه و نیشخندی بد منظر ساخته است. آرزومندم که از شر بکاهم، ولی نمیتوانم، و از این بسیار در رنجم.
این زندگی من بوده است و من آنرا برای زیستن سزاوار دانستهام و اگر اقبال یاریم کند و بگذاردم باز به زندگی کردن خواهم پرداخت.
برتراند راسل
دیدگاه
ارسال شده توسط: علی مدرسی | 17 مارس 2008 09:57
آفرین به راسل و انتخاب تو.
[پاسخ]
ارسال شده توسط: حجت دانشجو | 18 مارس 2008 00:47
!!!!!!!!!!!
[پاسخ]
ارسال شده توسط: احسان | 18 مارس 2008 17:07
خیلی زیبا بود
[پاسخ]