دراسله!
همین الان رسیدم خانه. البته نه همین الانِ الان. اندازهای که خستگی سفر را با یک دوش آب سرد بشورم. این اولین تجربهی اردوی خارج از استان سمپاد تهران بود و دو روزی طول کشید. آنقدر اتفاق “نشاط” آور افتاد که نمیدانم از کدام بگوییم؛ از پیدا کردن خانه تنها دو روز مانده به اردو یا سفر به منطقهای بکر در بین رشته کوههای البرز که تا حالا هیچکدام اسمش را هم نشنیده بودیم. از خوابیدن در حسینهای روستا که در یک قبرستان واقع بود یا قدم زدن بچه در نیمههای یک شب پرستاره. از مینی بوس نقلی یا اتفاقی که داشت ماشین را به ته دره میفرستاد. از دریاچهای که کنارش صبحانه را خوردیم یا قورباغهای که شکار کردیم و مارماهی که پیاش گشتیم. از شیبهایی تند که مینی بوس نمیتوانست برود بالا یا درههای عمیق و زیبای که کنار مسیرمان بود. از میهمان نوازی اهالی دراسله یا ابری که همیشه کل روستا را احاطه کرده بود. از آنهمه خنده یا لحظات “نشاط” آور. از تمام لمپن بازیها یا گفتگوهای جدیمان دربارهی نظرایات اخیر دکتر سروش؛ از “نعمت” همهی شعرهای که بزور قافیههایش را جور کردیم یا همخوانیهایمان. ازشعرهای زیبایی که دوستان در مسیر خواند یا آواز خواندن “نشاط” آور احمد؛ از بازی دستهجمعی یا بازی که احمد راه انداخت و حسابی باعث “چشم” تو “چشم” شدن شد. از سوتیهای بچهها یا تیکههای نو. از کارهای تیمی یا زیر کار در رفتنها؛ از شوخیهایی که خاطرهانگیز شدند یا حرفهای جدی که در خاطرمان خواهد ماند. نمیدانم از کدام یک بگویم اما الان میفهم آن حرف خانم میرعلمی که چند برنامهی قبل با حسرت گفتای کاش جمعمان پیش از اینها شکل گرفته بود!
پینوشت۱: آقای سردبیر انشا الله لطف میکنند و این یادداشت را نمیفرستد به روزهای آینده میگذارند تازه بماند. البته من در فرصتهای بعدی بخشهایی از ماجراهای اردو را برایتان بازگو خواهم کرد.
پینوشت۲: آقای مخاطبی -که بار اصلی برنامه رو دوش او بود- و حجت دانشجو هم -که بخاطر اردو آمد تهران و مجوز برنامه را آماده کرد- دستان درد نکند.
پینوشت۳: و اما “ترین” های اردو که با رای گیری توی مسیر برگشت انتخاب شدند. سوسولترین: آقا نعمت رضا؛ مسئولیت پذیرترن: محمد؛ پرکارترین: حجت؛ زیر کار در رو ترین: احمد؛ برادرترن: رحمان؛ مهربانترین: طباطبایی؛ شلوغترین: حمزه؛ میکاپترین: کیوک؛ آشپزترین: ویدا؛ عکاسترین: سینا؛ خوابآلوترین: راحله؛ مارمولک ترین: سینا و پدیدهی اردو که عنوان کر کر خندهترین را فتح کرد: احسان
دیدگاه
ارسال شده توسط: mari | 9 آگوست 2008 10:28
hojat khan!
hamishe be safar…khash o khorami?
ارسال شده توسط: zahra | 9 آگوست 2008 13:13
ویدا ذاکری؟
ارسال شده توسط: احمد سمیعی | 9 آگوست 2008 17:50
یکی از به یاد ماندنی ترین اردوهایی که در عمرم رفتم . شاید هیچ موقع به اندازه جریان قبل از خواب شبانمون و مسابقه “چشم” قایم باشک! بازیمون نخندیده بودم . جمع دوستانمون پاینده و مستدام باد.
ارسال شده توسط: حجت دانشجو | 10 آگوست 2008 05:57
آقا اولا ممنون از لطفت
بعدشم من تا صبحی هی فک میکردم اسم این روستا چی بود
راستی “پوز میطلبم، منظورم اینه که چشم میخوام”
ارسال شده توسط: farzaneh kaji | 10 آگوست 2008 13:15
yade emamo shohada….madam…..namayeshe aroosaki…ina ra yedetoon raft
ارسال شده توسط: mamali | 15 آگوست 2008 01:25
یادش بخیر ،
۳ نوبت خیلی خندیدیم.
یکی شب موقع خواب و کلمات قصار دوستان بخصوص آقا نعمت رضا (الحق که خیلی با حال و با جنبه است) ،
یکی تو مینی بوس با اون بازی ابتکاری احمد (هنوز هر چی کلمه چشم میشنوم یاد احمد میافتم!!!)
و آخریشم سروده های نغز احسان ا… در مدح سینا (رادی رادی امشب…) و آقا نعمت
باور کنید تا ۲ روز بعدش پهلوهام درد میکرد از بس خندیده بودم
خیلی خوش گذشت