کنترل هویتی، آفرینش سمپادی
بسیار شنیدهاید «به خاطر تو، به خاطر او، ما هم کسی هستیم، آبرویمان چه میشود، کم نمیآرم، من بهترینم، ماها اینطوریم، ما اونطوریم، شماها؟ و …» همه اینها معرف آن است که شخصیت و هویت هر فرد ترکیبی از «من» و «دیگری» است. یعنی خود را دایم از چشم دیگری میشناسیم و اگر این دیگری حضور نداشته باشد دچار پوچی و سردرگمی و حتی یأس و بعضاً خودکشی میشویم. به نظر عدهای از متفکران در سختترین شرایط این حب ذات نیست که تلاش زیاد برای حفظ حیات ایجاد میکند بلکه این عشق به دیگری است که ما را وادار به دست و پا زدن برای زنده ماندن میکند که این عشق میتواند مادر و پدر، فرزند، همسر و یا معشوقهذای در زندگیمان باشد که با تجسم چشمانتظاری و آینده او انگیزه و نیرو میگیریم چرا که قسمت مهمی از وجود ما را شکل دادهاند.
افزایش جمعیت، بعد مسافت و تبدیل خانوادههای گسترده به هستهای، کمرنگ شدن مفهوم قبیله و قوم و مانند آنها در عین اینکه ارتباطات را وسیع و چند بعدی کرد اما از عمق و معنای آن و احساس تعلق و وابستگی کاست. انسان معاصر دیگری خود را از دست داد و دچار نیهلیسم یا پوچگرایی شد. نه آن رابطههای عمیق و دست و پا گیر میتوانست چاره کارش باشد نه تنهایی. اینگونه بود که مفهوم هویت چل تکه مطرح گشت که در واقع ایجاد گروهها و تشکلها براساس علایق در عین حفظ استقلال فرد است. بدین ترتیب میتواند از تنهایی و سرگشتگی رهایی یابد در عین اینکه اسیر و گرفتار نشود. این گروهها با ایجاد حس هویتی به فرد انگیزه میدهند تا در موضوعی که بدان علاقهمند است تمام استعداد و خلاقیت خود را به ظهور برساند چرا که حال انگیزه و آیینهای از دیگری علاقهمند به این کار دارد. بدین ترتیب به یک نوع کنترل درونی برای رسیدن به اهداف خود و گروهی که انتخاب کرده است میرسد.
اگر خوب دقت کرده باشید بهترین پاسخ برای این پرسش را شاید در متن بالا داده باشم که: چرا سمپاد؟ و حال چگونه سمپاد؟
سمپاد یک مفهوم تقریباً فراموش شده بود که با برجسته کردن مفهوم آن و ایجاد حساسیت در قالب انجمن دوباره با رنگی به مراتب قویتر از قبل یک نوع هویت ارتباطی برای یک عده از افراد شد که اگر درست مدیریت شود و به پیش رود و معنای معیارآفرینی، فرصت آفرینی و کارآفرینی و در یک کلمه «آفرینش» از آن استنباط شود یک حرکت بزرگ به وقوع پیوسته است.
دیدگاه
ارسال شده توسط: سلاله نقاشزاده | 13 آگوست 2008 22:58
من فکر کنم خیلی خنگ شدم. خیلی سخته درک کردن اینهایی که نوشتید. ولی آخرش رو فهمیدم! همیشه از اگر ها حرف می زنیم اما چرا برای یکبار هم که شده یک گروه را نمی توانیم به خوبی و در مسیر درست هدایت کنیم؟ چرا اهداف برای اعضا روشن نیست؟ چرا راه مشخص نیست؟ چرا کجیها و اشتباهات بازگو نمیشه تا بهبود پیدا کنیم؟ همیشه از این ترسیدیم که بیان اشتباهات به ما لطمه بزنه اما غافل از اینکه شکست هامی توانند پله هایی برای ترقی باشند.
[پاسخ]