اگر نمیتوانی آسمان روز را آبی کنی، شبها حرکت کن
به نام خدا
از ایستگاه مترو که بیرون میآیی، هوا تاریک شده است. با دوستت تا خانه قدم میزنی. آنچه میبینی و میشنوی و فکر میکنی، همه و همه در دامنهی میان تو و دوستت است. به خانه که میرسی میان جمع دوستان وارد میشوی. تعریف میکنید، گوش میکنید، میخندید، فکر میکنید، بازی میکنید، میبینید، میخورید، میخوابید… (از اون حرفهایی که تا یه ساعت پس از خواب میزنید بگذریم :D) صبح با سروصدای بچهها بیدار میشی. سر صبحانه هم خاطرات را مرور میکنید و میخندید. حالا باید برگردی تا کارهای خودت را انجام بدی… خندان و پرانرژی از جمع دوستان جدا میشی و راه میافتی..
در اولین برخوردت با اجتماع، حالت صورتت عوض میشه. آیا این همان خیابانیست که من دیشب از آن گذشتم؟ آیا این مردم هموطنهای من هستند؟ تصویر پسری که دست پدرش را میکشه تا براش یه اسباب بازی را بخره و باباش داره باهاش صحبت میکنه … پیچ بعدی را میگذرانی، پیرمردی که دم در مغازهی نجاری نشسته و داره بین رهگذرها ، نا امیدانه، دنبال گذشتهی گمشدهی خودش میگرده. دم ایستگاه مترو مادری بساط فروش خوراکی در حد ۰.۲۵ متر مربع چیده. از ملت خواهش میکند تا… جوون، آی جوون… نگاهش که میکنی، ۵۰ سال را تمام کرده… کمی آنطرف تر یک زوج جوان کنار همدیگه تکیه دادند به دیوار، با یه بچه، فقط به رهگذرها نگاه میکنند… اگر تو باغ نباشی نمیفهمی چرا اینجا ایستادهاند… برو بالا تا سر چهار راه. میبینی از شیر تا پیر وایسادن و … به صورت پیرمرده که نگاه میکنی نه اثری از اعتیاد هست، نه اثری از خمودگی و افتادگی… به ظاهر هیچیش نیست و اصلن شبیه بقیه نیست… لایهای از اشک جلوی چشمهام را میگیره و کمکم میکنه تا نبینم.
خدایا! این همون خیابونیه که من دیشب ازش گذشتم؟؟؟؟ حالا من چه کار باید بکنم؟ من که به همه مسائل ریز و درشت فکر میکنم، چطوری کنار این آدمها بیتفاوت رد بشم؟ یکی به پیرمرده یه مقدار خوراکی میده و پیرمرده اونقدر ازش تشکر میکنه که اون طرف را شرمنده میکنه… با خودم فکر میکنم که من هم روزی پیر میشم… خب من میدونم شرایط اجتماع بده و گذران زندگی برای این افراد سختتر از پیش شده. اما سهم من چیه؟ منی که نمیتونم سرم را بندازم پایین و ۱۰ثانیه بعد هم انگار نه انگار…
به این حرف محمدرضا هم فکر میکنم: «تازه وقتی این مشکل را حل کنی میرسی به جای اونهایی که مشکل نداشتند» اینش خیلی سنگینه…
دیدگاه
ارسال شده توسط: احسان | 11 ژانویه 2011 09:17
یک زمانی که جزو نویسندگان لوتوس نبودم، زیر اکثر پستهایی که میخوندم کامنت میذاشتم. خیلی وقتها حرف خاصی هم نداشتم فقط یه جور فیدبک دادن بود. از فردای روزی که شروع به نوشتن کردم -نمیدونم چرا- کامنت گذاشتن برام سخت شد. یه جور حس خود گویی و خود خندی به آدم دست میده.
به هر حال الان اگه بخوام از دید همون خواننده نظر بدم، میگم: خوب بود!
ارسال شده توسط: منیره | 12 ژانویه 2011 02:13
یاد هرم مازلو افتادم
تا زمانی که مردم ما مشکل خورد و خوراک و پوشاک داشته باشن …
ولش
ارسال شده توسط: مهدا | 12 ژانویه 2011 13:14
خوشحالم که خودتونو از جامعه و جامعه رو ازخودتون میدونید. درد این جامعه رو درد خوذتون میدونید و دنبال راهی برای کم کردن این دردین!
به نظرم یه راه خوب موجودش، سازمان های خیریه داوطلبانه توی دانشگاهه(که فعال ترین و جامع ترینش سازمان امام علی(ع) هست)
ارسال شده توسط: مصطفی نظری | 12 ژانویه 2011 18:35
ممنون آقا احسان
ارسال شده توسط: مصطفی نظری | 12 ژانویه 2011 18:36
راست میگه. و تا زمانی که امنیت نداشته باشن …
ارسال شده توسط: مصطفی نظری | 12 ژانویه 2011 18:41
اطلاع رسانی و شفافیت فرآیند این موسسات خوب نیست! نه خبر درست حسابی از وجود این موسسات وجود داره، نه اینکه اینها چگونه فعالیت میکنند. اینها نشانههای خوبی نیست…
ضمنن؛ مشکل فقط پول نیست. مردم نیاز دارند یاد بگیرند. ماهیگیری یاد بگیرند. شخصن با ارائهی پول بیدلیل مخالفم… ولی با وام دادن موافق…
امیدوارم مفهوم را خوب رسونده باشم. یاعلی
ارسال شده توسط: مهدا | 13 ژانویه 2011 01:54
این موسسه با اونهایی که تو ذهن شماست کاملا فرق میکنه.یه موسسه کاملا دانشجوییه.کار اصلی که دانشجوها در این موسسه انجام میدن کمک به بچهای بد سرپرست برای درسشون و نحوه درست فکر کردنشونه.مثلا یه تعداد یه موضوعی(مثلا دختران فراری)رو برمیدارن و روی این مسئله تحقیق میکنن که چه باید کرد،یه عده دیگه(طرح تدریس عشق.در دوران امتحانات)میرن خونه بچه ها و توی درسشون بهشون کمک میکنن و…
امیدوارم منظور حرف شما رودرست گرفته باشم.
ارسال شده توسط: احسان | 18 ژانویه 2011 08:45
ممنون میشم اگه بعد از یک پاراگراف از تگ more استفاده کنی.