قصه آغاز


ناگهان دردی در پشتم احساس کردم ، چشم گشودم و به گریه افتادم.نگاهی به اطراف کردم،اینجا دگرکجاست؟ باز نگاه کردم . آنها که هستند؟
غرق در این افکار بودم که گرمای آب را بر پوستم احساس کردم . آن شخص بی آنکه به درد و اندیشه من فکر کند مرا به زیر آب می فرستاد. بعد از آنکه خشک شدم ، مرا در پارچه ای سفید زندانی کردند و به جایی دگر بردند; و من هنوز از ترس و درد گریه میکردم.
ناگهان حسی دیگری در من ایجاد شد،حسی لطیف توأم با هیجان و صدایی که به گوشم میرسید این حس را دو چندان میکرد؛صدایی منظم و با احساس. دگر بار چشم گشوم،من در آغوش مادرم بودم واین صدای قلب او بود که مرا آرام می کرد.
آری ، این قصه آغاز من بود.

ارسال دیدگاه